Wednesday, March 24, 2010

Thursday, March 4, 2010



راه های  زیادی رفتم... پشت هر شهری شهر دیگری بود
فرستاده شده بودم اما با پاهای خودم. لحظه ای آرامش برقرار نبود
بهترین و زشت ترین رو که شناختم، خودم رو یافتم، غرق در افکار کهنه
به فکر ثبت افتادم.. به فکر بی معنا.. و به فکر یگانگی
    برزخ نمایان شده و مسخ از پیش تعیین شده
معمورییت شناساندن بود و از اینجا به بعد همه چیز عوض میشه. با وجود اینکه از قبل عوض شده بود... با دستان سرد و صورت سفید
در جایی که زمان معنایی نداشت
و مکان همان حباب بود..
وستاره ستاره بود
هجده دی ۱۳۸۷