Sunday, July 4, 2010

بعد از ساعت ۵

بعد از ۵ 
 بعد از ساعت ۵همه چیز رو به آرومی میره. فقط توهم میمونه. هوا کم کم به خنکی میره و هوس یک لسوان نوشیدنی خنک اونم از نوع هویجی تمام وجودم رو فرا میگیره، چیزی که العان بوش تو دماغم ساخته شد.
یکی از روزای بهاری من حتما به دیدن جن های آبهویجخور دشتهای تریاسا ی شمال میرم. 

Wednesday, June 9, 2010

Little Princ

wanted
by himself
& his little Princ
By Me

Sunday, June 6, 2010

The Reply


بهتره درباره ش حرف نزنم چون به نظر من یکی از فاجعه های زندگی ما اینه که می خوایم درباره همه چیز حرف بزنیم

  • اما واقعا نمی شه درباره عظمت حرف زد. فقط باید ساکت شد و مزه ش کرد. یا بوش کرد و شاید هم شنیدش

  • 3

    Tartarus


    Stay on your knees with your cross and don’t tell me to know so
    The world is my playground too and I refuse to follow.

    Fly with me
    Falling through the night
    Fly with me
    Falling out of sight
    Find me hold me...
    ...
    After The midnight
    When The crowds all in a deep sleep
    me and my shadow
    whispering
    .
    whispering
    till morning
    until the Sunrise
    ...
    Fly with me
    Falling through the night
    Fly with me
    Falling out of sight
    Find me hold me...

    Wednesday, March 24, 2010

    Thursday, March 4, 2010



    راه های  زیادی رفتم... پشت هر شهری شهر دیگری بود
    فرستاده شده بودم اما با پاهای خودم. لحظه ای آرامش برقرار نبود
    بهترین و زشت ترین رو که شناختم، خودم رو یافتم، غرق در افکار کهنه
    به فکر ثبت افتادم.. به فکر بی معنا.. و به فکر یگانگی
        برزخ نمایان شده و مسخ از پیش تعیین شده
    معمورییت شناساندن بود و از اینجا به بعد همه چیز عوض میشه. با وجود اینکه از قبل عوض شده بود... با دستان سرد و صورت سفید
    در جایی که زمان معنایی نداشت
    و مکان همان حباب بود..
    وستاره ستاره بود
    هجده دی ۱۳۸۷

    Saturday, February 20, 2010

    The Sinner

    I Just Turn My Head

    Monday, February 15, 2010

    دوست من ،گرس


    باورم  نمی شه.. 
    هر دفعه به این موجود عجیب فکرکردم خیلی سریع پیدا شده.. از یه دریچه ی خیلی بی ربط
     روزی بود که با نا نمیدی تمام نشسته بودم جلوی بخاری و به خرابه های ساخته هام فکر میکردم.. 
    با توهم به نمیدونم کجا آباد چشم دوخته بودم.. 
    دفترم جلوم باز بود و به چیزی برای گفتن و نوشتن فکر میکردم..
    ورق های دفترم باد میخورد و صفحه به صفحه به عقب بازمیگشتو خاطرات منو بدجور زنده میکرد..
    گرس.. هر وقت به توفکر کردم پدیدار شدی!  چرا؟
    از کجا فهمیدی که اون لحظه بهت احتیاج داشتم

    بیست و شش - دی -هزار و سیصد و هشتاد و هشت